سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر بهشت - مسجود ملائک


ساعت 12:15 صبح چهارشنبه 85/10/20

           

تشنگی او را به ستوه آورده بود . پاهایش توان رفتن نداشت .لرزش خفیفی که از ساعتی پیش بر جانش نشسته بود ،

لحظه به لحظه بیشتر آزرده اش می ساخت .راه دور بود و بیابان دراز ،از آب هم خبری نبود ،

به زحمت بدن نحیفش را که گمان می کرد کوهی سنگین ، بی تابش کرده به جلو می راند .

کم کم حس آشنا به سراغش آمد . حسی شبیه مردن که بارها آزموده بود .

راستی که پیر زنی چون او دلی برای بستن به دنیا نداشت که از کندن آن بیمناک باشد!

چشمهایش را برهم گذاشت تا در این آخرین ساعتهای بودن ،

دوباره خاطرات خود را مرور کند و از تکرار آنها سیراب گردد ...

از همان نخستین دیدار شیفتهذ کودک خردسالی شده بود که پس از چند سال جدایی از مادر ،

اینک به آغوش پرمهر او بازگشته و حال هر سه راهی سفر یک ماه به یثرب بودند .

مادر برای زیارت مزار همسرش . کودک برای همراهی مادر .

و او ، برای اینکه دلش را مهیای منزلتی مند که شایسته اش خواهد گشت ...

نخل های بخشنده ، کشتزارهای آباد و سرسبزی و طراوتی که خالصانه هدیه هر نگاه می شد .

تصاویر شگفت انگیزی بودند که توجه کودک را به خود جلب می کرد .

و او نیز از دیدن لذت و شوق و لبخندهای شادمانه کودک سر از پا نمی شناخت .

حتی درد از دست دادن مادر و رنج دوباره یتیمی ، میان اشکهای سرخ کودک و شانه های سبز او به تساوی تقسیم شد .

با این همه خاطره آن روز برای او چیز دیگر بود ...دستهای کوچک کودک را در دست گرفته بود ،

 چنان که گویی از جانش نگهداری می کرد و می رفتند تا در کوچه پس کوچه های مدینه جلوه های زندگی را بیابند .

 چند تن از مردهای یهود آنها را دیدند و به سویشان آمدند . چاره ای جز ایستادن نبود .

یکی از مردان خیره به چهره کودک نگریست . و او آشکارا صدای بی تابی قلبش را می شنید .

مرد جلوتر آمد ؛ پرسید : نام این کودک چیست ؟ زن پاسخ داد .

 مرد دوباره خیره شد . آنگاه نام پدر کودک را پرسید : زن پاسخ داد . مرد ماتش برد . رنگش پرید .

دلش فرو ریخت . او نگران به حالتهای مرد می نگریست . دقایقی گذشت .

مرد گفت : این پسر ، پیامبر این است و این شهر محل هجرت است .

 و او سراسیمه دست کودک را محکم تر فشرد و از آنجا دور شدند ...

 چشمانش را که گشود دلوی را پیش روی خویش دید که لبریز از جاری زلال آب بود .

بی قرار از جای برخاست . پرسان به این سو آن سو نگریست . اما جز رد پای فرشتگان چیزی نیافت .

عطر بهشت فضا را پر کرده بود ... " ام ایمن " پیشانی روشنش را بر وسیع خاک نهاد . عاشقانه زمزمه کرد :

سبحان الله !

سبحان الله از عظمت نام و یاد پر مهر محمد ( ص ) که کوچک ترین ثمره ی عشق ورزیدن به او حیاتی دوباره است .

دیگر به چیزی فکر نمی کرد .

اما ... آزادیش در خاندان محمد (ص) ازدواجش با زید به درخواست پیامبر (ص) ...

به دنیا آمدن اسامه که عزیز پیامبر بود ...

پرستاریش در جنگها که ستایش پیامبر (ص) را به همراه داشت ...

خدمت وفادارانه اش به دختر پیامبر (ص) که چند ماهی بیشتر از شهادتش نمی گذشت ...

خروجش از شهر بی فاطمه ی پیامبر (ص) ...

گرفتاری امروزش در بیابانهای میان مکه و مدینه پیامبر (ص) ...

و لطف بیکران خدای پیامبر به او ...

                                  Image hosting by TinyPicImage hosting by TinyPicImage hosting by TinyPicImage hosting by TinyPicImage hosting by TinyPicImage hosting by TinyPicImage hosting by TinyPic

 

 


¤ نویسنده: دلسپرده

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2

:: بازدید دیروز ::
4

:: کل بازدیدها ::
75575

:: درباره من ::

عطر بهشت - مسجود ملائک

:: لینک به وبلاگ ::

عطر بهشت - مسجود ملائک

:: آرشیو ::

صلوات امام علی بن ابی طالب علیه السلام بر روح تابان پیامبر اسلام
نگاهی بر بُردَه ( 1 )
علی در سوگ زهرا علیهماالسلام ( 1 )
زمین به عشق او می چرخد
مدح نبی
السلام علیک یا رسول الله
کان سرا فی ضمیر الغیب
از دیو و دد ملول بود
سفارش به دعا ، در سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اماما
عطر بهشت
رد پای آفتاب
پیام آور نور
زیارت اربعین
صلوات و درود
من به دست مسیح مسلمان شدم
سرگذشتی عجیب از کودکى بیدار
فرقی می‌کند کی و کجا دعا کنیم؟!
چراغ سبز به شیطان
زندان دل
عجیب‌ترین دعای پیامبر!

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پشت دریاها شهری است
شاید این جمعه بیاید شاید
یادداشتهای یک خبرنگار
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو

:: لوگوی دوستان من::


:: خبرنامه وبلاگ ::